گاهنوشت هایم از لحظه های این سفر

جاده لغزنده است...!! مراقب گام هایت باش

گاهنوشت هایم از لحظه های این سفر

جاده لغزنده است...!! مراقب گام هایت باش

۱۷ اسفــ ـند

دیشب با خبر شدم برای بار دوم هم دانشگاهیمون مـیــلاد فـ ـدایی اصل از فعالین جـ ـنبش  

دانــ ـشجـ ـویی رو بازداشـ ـ ت کردن...

دقیقا هم سن وسال منه..... 

اما تجربه و درک من از زندگی کجا ...و.... اون کجا..... 

نمیخوام تو دلمشغولی ها و ترس های معمولی ای که همه دارن گم بشم.... 

من موظفم برم.... 

من به عنوان یه انسان...... 

یه آدمی که فقط یه ذره....وجدان داره  

و ذره ای علاقه داره خودش برای زندگی خودش تصمیم بگیره....باید میرفتم..... 

اما نرفتم....نرفتم..... 

1  اسـ ـفنـ ـد هم که رفتم با خواهرم و ستاره .....فقط رفتم که پیش وجدان خودم راحت باشم.... 

اما من هیچی نبودم..... 

یعنی این روزها به چیزهایی دلخوشم که برام رنگ و بوی زندگی زمینی داره....؟؟

نمیخوام.....خدایا....نمیخوام وجدانمو با این چیزها آسوده نگه دارم.... 

خدایا نمیخوام تو خاک زمین جوری ریشه کنم که دیگه پرواز رو یادم بره.....  

خدایا....کمک کن به من.....به مردم سـ ـرزمینم....   

 

  

----------------------------------------------------------------------------------- 

 

پی نوشت : از یکی از دوستام شنیدم آزاد شده یا قراره آزاد شه.......

مترو نوشت

طبق معمول همه ی  روزهای زوج تو این 3 سال و نیم تو مترو نشستم.....جا برای نشستن نیست و من با خیال راحت و فارغ از نگرانی خاکی شدن مانتوم نشستم کف مترو و با آسودگی و بیخیالی مثل همیشه تکیه دادم به در....  

کتاب "ذوب شده" (عباس معــروفی) رو که دیروز از مهتاب گرفتم با چنان افتخاری دستم گرفتم که خودم هم متوجه میشم حالت نرمالی ندارم... 

وقتهایی که از زمانم تو مترو استفاده ی بهینه میکنم....(مطمئنن اون بهینگی کتاب درسی نیست به ویژه روز امتحان!!!) اونقدر احساس خوبی بهم دست میده.....شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےحس میکنم من الان دقیقا تجلی فرهنگ و گسترش اون هستم.... Glasses 

 

نمیدونم چرا یه مدتیه وقتی تو مترو ام تمام حواسم به انگشت حلقه تو دست چپ دختر های هم سن وسالمه.....نه صرفا انگشت کسایی که حلقه دارند.....اگه حلقه ای داشته باشن پیش خودم فکر میکنم یعنی الان راضیه از اینکه این حلقه تو دستشه....؟؟؟ 

یعنی تمام خواسته هاش از زندگی مشترک  محقق شده....؟؟؟ یا نه....پشیمونه و داره حسرت زمانی رو میخوره که هنوز یه فلز سرد دور انگشتش اونو با زندگی یه نفر دیگه پیوند نداده بوده....؟؟ 

گاهی هم حس میکنم بعضیاز دخترها تمام فکر و ذکرشون اینه کی این حلقه رو تصاحب می کنن....گاهی هم شاید صرفا نگران اینند که مبادا برچسب " تـ ـ ُـرشیده" بهشون زده بشه.... 

تمام ایده شون نسبت به ازدواج همینه.....اینکه فقط ازدواج کنند..... 

بعضی حلقه ها کلی نگین روشون جلب توجه میکنه....بعضی حلقه ها هم ساده..... 

  

تو انگشت دست چپ آقایون هم اگه حلقه اشون رو ببینم....خوشحال میشم....خیلی.... 

مخصوصا آقایونی که سنشون بالاتر رفته اما هنوز که هنوزه فراموش نمیکنن دستشون کنن حلقه اشون رو......  

تازگیا حس میکنم پشت هر حلقه ای روایت زندگی مشترک دو انسان هست..... 

حس میکنم با نگاه کردن بهش میتونم احساس صاحب حلقه رو بفهمم........ 

انگار اون انگشتر بهت میگه اون انگشتر صرفا یه انگشتره.......یا یه نشونه از تعهد دو انسان به هم....پیوند دو انسان.....

فقر

فقر  همه جا سر میکشد .......

فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی  هم  نیست ......

فقر ، چیزی را  " نداشتن " است ، ولی  ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست  .......

فقر  ،  همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......

فقر ،  تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......

فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....

فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....

فقر ،  همه جا سر میکشد ........

 فقر ، شب را " بی غذا  " سر کردن نیست

فقر ، روز را  " بی اندیشه"   سر کردن است ... 

    

دکتر شریعتی

دل گرفتگـــــی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آگهی ترحیم

صبح با عجله در حالی که لقمه ی صبحونه رو با ریلـَکسـِـیشـن میخوردم....(اصلا هم دیرم نشده بود!!!!) زنگ خونه به صدا در اومد....یادم نبود امروز بساط خونه تکونیه بار سومه واسه عید!!! مامانم هم چند روزه به خاطر کار زیاد بدنش دچار گرفتگی (اسپاسم) شده و قرار بود یه آقایی برای کمک و همیاری در خونه تکونیه سوم ( و نه آخری) بیاد....وقتی اومد بالا...جا خوردم....یه آقای جوون با لحن فوق العاده مودب و متفاوت....راجع به تمیز کردن خونه همونجور حرف میزد که  راجع به معماری خونه و محاسبات عمرانیش....!!!

از لای در با کنجکاوی نگاه کردم.....

یه کیف مدل دانشجویی (شبیه کیف سامسونت) هم دستش بود....

جا خوردم.....

ناراحت شدم......خیلی....

نه به خاطر اون....اگه واقعا دانشجو بود و به خاطر مخارجش اونجا بود که واقعا باید بهش دست مریزاد گفت........

ناراحت شدم....

به خاطر خودم........به خاطر تمام چیزهایی که دارم وخیلی کم به چشمم میان....

هزینه ی دانشگاه....ماشین شخصی برای رفتن به دانشگاه.....و....

یه ساعت بعد وقتی سر کلاس سیستم نشسته بودم.....

فکرش یه لحظه از جلوی چشمام دور نشد.....

یه بار عذاب وجدان.....یا شاید احساس اینکه دارم حق یه آدم لایق تر از خودم رو پشت این میز و صندلی ها میخورم.........

شاید...............Smiley  

 

--------------------------------------

 

پی نوشت : تو راه پشت شیشه ی یه ماشین آگهی ترحیم یه خانوم رو دیدم...   

سریع گوشی رو برداشتم و به امیر مسیج زدم : 

یه چیز مهمی رو گفته بودم بهت؟؟ 

هول شد فکر کرد اتفاق بدی افتاده....پرسید چی شده بگو...!!! 

گفتم ازت نمیگذرم اگه تو آگهی ترحیمم به جای عکس خودم عکس گل و بلبل و شمع و پروانه بگذاریداااااااا!!!!! 

گفت خجالت بکش....این حرفا چیه میزنی!!!؟؟

من : من کاملا جدی گفتم!!!!

 

 +_+ اون خانم چرا نباید تصویرش روی آگهی ترحیمش باشه....؟؟؟؟ 

 یه عمر که باید نگران این می بوده مبادا عکس و فیلم خصوصیش دست کسی باشه حالا هم باید بازماندگان نگران عکسش باشند!!!؟؟؟ عکس کسی که زیر خروارها خاکه؟؟؟

می نویسم پس هستم.... :)

می خواهم بعد از مدت ها دوباره بنویسم.....بعد از حدود 4 سال....

این بار میخواهم از لحظه های زندگی بنویسم.... 

گاهی فکر میکنم فایده ی نوشتن افکار و عقایدت.....خاطرات تلخ و شیرینت توی دنیای مجازی چی میتونه باشه.... 

نمیدونم.....

فقط میدونم نوشتن و ثبت اونها بهتر از بی تفاوت گم کردنشون توی شلوغی و روزمرگی های هر روزه.... 

شاید هم گاهی آیینه ی اعمالت میشه.....  

پس.....می نویسم.....   

 

به امید اینکه با نوشته هایم به تصویر بکشم گام هایم را در جاده ی زندگی ام.... 

به امید ثبت لحظه های سـ ـبز و  گام هایی استوار....

ثبت گام هایی برای به جلو رفتن.....بالاتر پریدن....به او و بی نهایت اش نزدیک تر شدن....