خدایا بس کن....امتحان کردن من کافیه.....من ظرفیتم همینه..... نگاه کن....همین!!!
کمه.....؟؟نه....؟؟ شاید هم من خیلی کم بودم و نمی دونستم....اما حالا می دونم....
خدایا من نمی خوام اینی باشم که الان میبینی به خاک افتادم....
نمیخوام اینطور دست و پا بزنم....نمی خوام.....
بیا و این احساس لعنتی رو از تو سینم بیرون بکش.....اشباع شدم از احساسات ریز و درشتی که فقط این رو یادم میاره که چقدر پست و ضعیفم.....
می خوام تموم شه این امتحان....
آدم اینقدر ضعیف در مقابل یه احساس....؟؟ یه احساس ناقابل...؟؟؟
خدایا این منم.....من!!! خودت خوب می دونستی واسه من این سخت ترین امتحانه.....
امتحانت بدجور سخته خداجون....
دستمو بگیر و من رو از حال و هوای لعنتی این روز ها بکش بیرون....
فهمیدم که خیلی کم ام.....دیگه بسه..........بسه..................
گاهی به خودم ومیام و میبینم که بد کردم....جلوی بعضی خواسته هام.....رفتارها و برخوردهایی که هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم دچارش بشم....چنان زانو می زنم که یادم میاد چقدر کم ام و ضعیف....چقدر حقیر.....مگه این نبود که نامم رو گذاشتن انسان.....؟؟ نه....گاهی غافل و ناغافل میبینم فرسخ ها فاصله گرفته ام تا واژه ی انسان....ـ
یه روزهایی یه اتفاق هایی باعث میشه یادم بیاد که هیچی نیستم..........
باید مراقب بود....
چون خــــودخواهـ بودن.....
اَحمــــق بودن...
ناســـپاس بودن....
دروغگــــــــــــو بودن....
خیانتکار بودن....
و
پَســـــــــتــــــ ـ ـ بودن............
خیلی راحت تر از اونه که فکر کنیم ما هرگز دچارش نمی شویم....